به اين ميگن عشق.عشق هم عشق قديم نديد زنميگرفت تو تو زندگي هم عاشق هم مي شدن فقط ميخواستم بگم عشق تو زندگي مياد
نوشته شده توسط : زضا
پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد پیاده رو در دست تعمیر بود به همینخاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد . مرد بهزمین افتاد و مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند . پس از پانسمانزخم ها ، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد درفکر فرو رفت . سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حالگفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست " پرستاران سعی در قانع کردناو داشتند ولی موفق نشدند . برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند . پیر مردگفت : زنم در خانه سالمندان است . من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم نمیخواهم دیر شود !پرستاری به او گفت : " شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم . که امروز دیرتر میرسید.پیرمرد جواب داد : متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد.پرستارها با تعجب پرسیدند : پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت : " اما من که او را مي شناسم "



:: بازدید از این مطلب : 196
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 22 بهمن 1391 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: